جلسه دوم: اسلام و خودفرمانروايي انسان
متن زیر برگردان فایل فوق توسط هوش مصنوعی و بدون ویرایش، حاوی اشکالات زیادی است.
بسم الله الرحمن الرحیم
دومین جلسه بحث فقه و فقه حقوق بشر و امروز میخوام که یک بحث زیربنایی حقوق بشر را بحث بکنیم و با اینکه مسئله در غرب مطرح شده میخوایم عرضه کنیم به متون اسلامی و ببینیم که چه پاسخی از این متون میشه برای این مسئله این مسئله حالا عنوانش را من میذارم به صلاح اسلام و خود فرمانروایی انسان هرگز مانوس نیست برای حوزوی های ما و کمترم توی یا اصلا توی جامعه ما مطرح نشده منتها بسیاری در غرب قائلند که اصلی که ریشه و مادر همه اصول حقوق بشر هست همین خود فرمانروایی انسان مقصود از خود فرمانروایی اینه که من انسان کاملا خودم فرمانروای خودم باشم خودم درباره دنیای خودم زندگی دنیای خودم شغل خودم جامعه خودم و هر چیز دیگری که به گونه ای مرتبط با من هست خودم تصمیم بگیرم و خودم حاکم باشم علاوه بر این در رابطه با آخرت خودم هم و سعادت نهایی خودم هم خودم حاکم باشم و خودم تصمیم بگیرم به این معنا که در هیچ جایی از زندگی من چه اونجاهایی که مربوط به زندگی دنیایی منه و چه اونجا که مربوط به سعادت اخروی من هست دیگری به جای من تصمیم نگیره من کاملا خودم تصمیم گیرنده در همه امور باشند خوب این طرح سوال حالا هنوز شاید قطره ابهام باشه پس مسئله را این مسئله سوالی که میخوایم امروز بهش بپردازیم این سوال که در غرب در غرب جدید یک عنوان مطرح شده که بهش میگن خود فرمانروایی انسان که گفته میشود مادر حقوق بشر است ما در بقیه حقوق هستیم و حالا سوال اینه که موضع متون اسلامی راجع به این مسئله چیه آیا متون اسلامی اجازه میدهد که انسان به طور کامل فرمانروای خودش باشه اینکه میگم به طور کامل فرمانروای خودش باشه یعنی از هیچ فرمانروای بیرونی اطاعت نکنه همه چیز خودش باشه یه مقداری قضیه جدیه نه فقط مثلا از آبا و اجداد از عالمان از ائمه از پیامبر حتی بالاتر مثلا خدا موجودیست به معنای به معنای که حداقل تو کلام مطرح در واقع اونجا مطرح که میشه خود فرمانروایی با خدا فرمانروایی هم فرق داره آیا ما میتونیم خود فرمانروایی ترسیم کنیم که با خدا فرمانروایی هم ناسازگار نباشه مثل اینه گاهی مثلاً در غرب حالا توضیح میدم گفته میشود ناسازگاره و مثلاً میگن برخی خدا فرمانروایی بالاتر از خود فرمانروایی مواد برسیم به درجه خدا فرمانروایی بالایی مسئله است آیا مطابق متون اسلامی خود فرمانروایی با خدا فرمانروایی ناسازگار اینجاست که اونا سه بخش تقسیم میکنند دیگر فرمانروایی خود فرمانروایی خدا فرمانروایی و در این باره خوب بحثهایی هست حالا سوال ما اینه که من میخوام ببینم که اولاً یه بحث مطرح کنیم که خود فرمانروایی اصلا آیا بالاترین ارزش برای انسان هست یا نیست اصلا خود این را ببینیم کسانی هم گفتن که خود فرمانروایی بالاترین ارزش نیست این را ببینیم اگر گفتیم خود فرمانروایی بالاترین ارزش برای انسان هست اون موقع این سوال مطرح میشه که این بالاترین ارزش شد تو حساب عقلی و چی آیا تونسلامی این را اجازه میدن یا اجازه نمیدن پس بحث فوق العاده مهمی هست اما این بحث چرا در غرب مطرح شد زمینه تاریخی فوق العاده مهمی داره و اون اینکه در سدههای نخست مسیحی در ۵ قرن اول مسیحی یک چیزی یک اصلی به اصطلاح حاکم شد اگه بخوایم از خود کتاب مقدس عهد جدید شروع کنیم نه بخوام ساده بگم اینجوری بگیم شخصی به نام پوللوس که به وجود آورنده مسیحیت جدید هستیت کنونی است معمار این مسیحیت فعلی است او در مورد انسان یک نظر داد و اون اینکه این انسان به خاطر گناه آدم سقوط کرده ذاتاً سقوط کرده عقلش خراب شده ارادش خراب شده خلاصه انسان مثلاً تعبیرش اینه صغیره صفی درست چون تحت سلطه گناه ذاتی هست پس اینجا گفته شد که انسان صغیره انسان صفیه انسان عقلش درست کار نمیکنه این قسمتشو پولس گفت که توی عهد جدید آمده خوب معلوم اگر گفتی انسان صغیره انسان صفیه انسان عقلش به کارش نمیاد نمیتونه با عقلش درست درک بکنه ارادش تحت تاثیر گناه است همه چیزش تحت تاثیر گناهه و درست کار نمیکنه مسئله دیگری مطرح میشه انسانی قیم میخواهد به تعبیر خودمون قیم میخواهد در قرن متن عهد جدید در قرن اول نوشته شده این حرف های پولس در قرن اول میلادی در قرن دوم میلادی ایقیم تعیین شد در واقع یک بخشی را پولوس گفته بود که انسان صغیره انسان صفیحه لازمه حرفش این بود که پس انسان قیم میخواد ولی اینو نگفت پولوس و نگفت قیم میخواد و نگفت که قیم کیه ولی تو تاریخ مسیحیت در قرن دوم این قیم را تعیین کردند گفتند که کلیساایی که سلسله اسقف هاش از طریق نصب یوسف را کی نصب قبلی اسقف قبلی اسقف قبلی تا برسه به پطروس که به اصطلاح مثلاً وصیت حضرت عیسی بوده حضرت عیسی کلیسایی که اینجوری هست در واقع حرفش به طور کامل حجته و انسان در امور دینی به طور کامل باید کامل صددرصد باید تبعیت کنه از همچین کلیسایی و در واقع از این اسقف اسقف کرد کدوم کلیسا این گونه است گفته شد که سلسله اسقف هاش میرسه به پطروس و از طریق پتروس میرسه به حضرت عیسی کلیسای شهرو همین واتیکان فعلی مثلا پاپ پاپ که الان بهش گفته میشه پاپ اسقف شهر روم این پاپ هرچی میگوید حرف تحت تاثیر تحت سلطه گناه است ولی این پاپ چون منسوب مسیح هست وقتی در موضع افتا قرار میگیره روحالقدس نمیذاره خطا بکنه و چون نوعی عصمت داره وقتی داره فتوا نه تو زندگی شخصیش نه وقتی در موضع افت قرار داره او روح القدس نمیزاره خطا بکنه بنابراین تو مسائل دینی انسان ها باید بی چون و چرا ازش تبعیت بکنند در مسائل اعتقادی در مسائل عملی در تعیین خود کتاب مقدس بوده که چه کتابهایی را جز کتاب مقدس قرار بدیم چه کتابهایی را جز کتاب مقدس قرار ندیم در واقع اونجا این کتابهای متعددی که موجود بوده یه فرایند نزدیک به سه و نیم قرن طول کشیده تا ۲۷ تا کتاب شده جز عهد جدید قانونی اینکه چه کتابی قرار بگیره جز این مجموعه قانونی این هم به اصطلاح به عهده این اسقف شهر روم هست تفسیر این کتاب پس هم تعیین کتاب بر عهده اسقف هم تفسیر کتاب بر عهده اسقفه هم مباحث عملی را بیان میکنه هم باعث اعتقادی را و انسانها باید در بست بپذیرند هیچ انسانی مجاز نیست که خودش به کتاب مقدس مراجعه کنه و بگه که من یه اعتقاد برداشت کردم نه نه حتی اگه برداشت خود جور دیگریه باید صددرصد تبعیت کنی از پاپ خوب ما قرآن مجید اگه اشارهای داریم به این قضیه تخصص و احبارم و رهبانم اربابم من دون الله احبار و روبان خودشون را یهودیا مسیحا ربط گرفتن در کنار خدا این اشاره به این قضیه است حالا کاری ندارم علاوه بر این پس متون را تعیین میکنه شعائر را هم او انجام میده اگه دیگری انجام بده شاعر واسطه فیض بین خدا و انسان است یعنی او فیض را جاری میکنه واسطه است هم شاعر و همه را حتما باید او انجام بده از جمله مثل عقد ازدواج امثال اینها غسل تعمید مراسم عشای ربانی و یکیش مسئله مهم مسئله اعتراف کسی گناهی میکنه باید حتما او واسطه بشه که خدا به هر حال گناه بخشیده بشه به همین خاطر باید اعتراف بکنه خوب پس واسطه فیض بین خدا و انسان هم هست تا اینجای کار تو مسائل دینی پاپ همه کار است و انسان هیچ کاره ببینید میخوام برسم به خود چی شد که خود فرمانروایی مطرح شد شاعر خود فرمانروایی وقتی میرسیم به قرن پنجم میلادی این نظریه این نظریه رو بهش میگن حجیت کلیسا حجت کلیسا جا میفته مثلاً توسط فردی معروف به نام آگوستین قدیس در مثلاً کتاب حالا بیشتر بحثاش به نام شهر خدا اونجا تئوریزه میشه اگه تا اینجا توقف بکنیم انسان در مورد دینی خودش هیچ اختیاری نداره فرمانروایی کامل کامل تا اینجا شما قاعدتاً نتیجه میگیره که این دیگ این میشه دیگر فرمانرواییش اما بعد از مثلاً حدود قرن پنجم این چیزها خوب و محبوبحاکم شدن مسیحیت بر امپراتوری روم سلطه مسیحیت قرون وسطی آغاز میشه در قرون وسطی هزار سال حدوداً ده قرن طول کشیده به تدریج اگر در مثلا قرن پنجم قرن چهارم میلادی پاپ در مسائل دینی کاملا حرفش باید ۱۰۰% تبعیت میشد و انسان اختیاری نداشت تو قرون وسطا تو این هزار ساله سه بعد دیگر هم مسائل پیش اومد که تو اون سه قسمتها هم پاک شد همه کاره این مسئله عجیبیه ابتدا داستانشو نمیخوام عرض بکنم تو مسائل اقتصادی کلیسا شد به اقتصادی سندهای جعل کردنها و مثلاً گفتن زمین های مثلا ثلث زمین های اروپا بخشیده شده به ه شده به کلیسا و زمین ها را گرفتن و زمین ها را اجاره میدادند و زمین ها را به حاکمان و اینها اجاره میدادن اونا به مردم اج بنابراین به تدریج مسائل سیاسی اجتماعی هم افتاد مسیحیت ادعایی نیست که پاپ باید حکومت بکنه پاپ نباید حکومت بکنه چون به دلیل نکته خاصی چون دون شان حکومت بکنه نه به دلیل اینکه مثلا نمیتونه حکومت بکنه به دلیل اینکه حکومت از امور دنیاییه و دون شان ولی پاپ حق داره که حاکم ترین کنه حق داره که حاکم تکفیر کنه حق داره و فتوا بده که این حاکم تو مسائل اقتصادی کلیسا شد قطب تو مسائل سیاسی اجتماعی شد همه کاره من نمیخوام به تفصیل بهش بپردازم خیلی مباحث ریز داره آخرای قرون وسطا مسائل علمی هم مطرح شد زمین رو دور خورشید میگرده یا خورشید دور زمین میگرده کدام یک از اینها آقای زمین میگرده یا خورشید میگرده خوب ممکنه اختلاف بشه الان ما میگیم که زمین دور خورشید میگرده قدیم ما میگفتن خورشید دور زمین میگرده ولی کدام دوره زمین دوره دیگری میگرده کلیسا گفت که تو حق نه توی انسان حق نداری هیچ کدومشو بگی نه حق داری بگی زمین دور خورشید میگرده نقد داره میگه خورشید دور زمین میگرده هر چه کلیسا بگه همون اگر کلیسا گفت خورشید دور زمین میگرده خورشید زمین میکرد اگه کلیسا گفت زمین دور خورشید میگرده زمین دور خورشیده بنابراین اگه اینجوری نگاش بکنیم مسائل علمی افتاد دست کلیسا مسائل سیاسی اجتماعی افتاد دست کلیسا اقتصاد به اقتصادی عموم مردم رعیت کلیسا بودن اونم نره مستقیم یه حاکم محلی بود این حاکم زمینها را اجاره میداد به مردم و اجاره را میداد به سهمیه برمیداشت میداد به کلیسا و در نتیجه رابطه حاکمان با کلیسا شده بود رابطه تنگاتنگی البته هرجا هم کلیسا تمردی میکرد حاکم کلیسا میومد دخالت حالا اینجور میخوام به تصویر بکشیم شما فرض کنید آخر قرون وسطا قرن مثلاً چهاردهم یا قرن پانزدهم انسان تو مسائل دینی هیچ کار است در سدههای شده بود پنج قرن اول تو مسائل دینی هیچ کاره شده بود البته تو همین مسائل دینی که از سدههای قبل هیچ کاره شده بود انسان تازه کلیسا به نهایت سوء استفاده هم کرد یعنی یه وقت هست یه قانون بده یه وقت هست از یک قانون بد سوء استفاده هم میشه نه کاملا سوء استفاده شد خراب شد مثلا نخست میگفتند اگر کسی گناه کرد باید بیاد پیش اسقف یا کسی که اسقف نصب کرده اعتراف کنه اعتراف که میکردن یه متناسب با سنگینی یا سبکی گناه براشون یک مجازاتی تعیین میشد گاهی گفته میشد مثلاً اگه گناه کوچک بود برو صد بار فلان ذکر را بگو اگه یه خورده سنگینتر بود میگفتن برو زیارت فلان قدیس یا فلان کار را بکنیم یا زمانی یه کسی مثلا گفته به کلیسا که خوب آقا این به جای اینکه من را بفرستید زیارت کنید ببینید چقدر هزینه بدم کمک هزینه به کلیسا چه کاری نظر بدی نیست از این به بعد گناها قیمت پیدا کرد اون وقت کلیسایی درآمدش بیشتر شد که تو منطقه گناه بیشتر بشه ببینید کلیسایی که باید مبارزه میکرد با گناه الان اینجوری شده که هرچی گناه بیشتر باشه درآمدت بیشتره کارکرد کاملا عوض این نمونه به اصطلاح استفاده که معروف در کلیسای قرون وسطی به مغفرت فروشی میخوام بگم از خود اون قسمتی هم که حاکم بر دین هستند سوء استفاده شد خوب قرون وسطا اینگونه پایان یافت که انسان در هیچ زمینه ای حاکم سرنوشت خودش نبود هیچ کار نبود که تو مسائل دنیایی مسائل علمی مسائل اقتصادی سیاسی اجتماعی و از جمله دینی انسان هیچ کارهای هیچ کاره بود هیچ قسمت از زندگی در اختیار انسان نبود اینجاست که انفجاری رخ میده و مثلاً رنسانس به وجود میاد تولد دوباره انسان رنسانس یعنی تولد دوباره تولد انسان تولد دوباره انسان یعنی گویا تو قرون وسطایی انسان به اصطلاح زنده نبوده حالا دوباره متولد شده خب این جریان بدن ادامه پیدا کرد شعار رنسانس انسان اون وقت همه این داستان را عرض کردم که به اینجا برسم مسئله اولی که بعد از قرن پانزدهم مطرح شد شما با یک هزاره تاریخی روبرو بودید که انسان هیچ کاره بوده تو هیچ زمینه ای دقیقا از این زمانه که این شعار شروع میشه خود فرمانروایی انسان یعنی من باید خودم فرمانروای خودم باشم کاملا زمینه روشنه یعنی بیش از هزار سال انسان هیچ کاره بوده حالا شعار میده میخوام همه کاره باشم چرا هیچکاره من میخوام همه کاره باشم من میخوام سرنوشتم دست دیگری برای من فرمانروایی بکنه اینجا که شعاره خود فرمانروایی انسان مطرح شد که من باید فرمانروای خودم باشم من باید اختیارم رو خودم در دستم داشته باشم در همه اون شعار ابتدا در برخی میگن عصر جدید با شعار خود فرمانروایی انسان عصر جدید را از رنسانس به این طرف بدونیم انسان باید فرمانروای خودش باشه خوب پس مسئله را من با این زمینه تاریخیش کاملا روشنش کردم این قضیه ادامه داشت این شهر خود فرمانروایی دیگران اومدن حرف زدن زمینه های مختلف حتی مکاتبی به وجود آمد مثلا در یک مرحله میگویند که خود رنسانس وقتی به وجود آمد تو مسائل علمی و هنری و امثال اینها بیشتر متمرکز بود و میگفت تو اینا باید انسان بعد یک قرن بعد در شانزدهم نهضت اصلاح دین به وجود اومد که گفتند کلیسا حجت نیست حجت غیر را داره حجت غیر انسان را حاکمیت غیر انسان را داره رد میکنه میاد جلوتر مثلاً در قرن هفدهم هجدهم و اینها جریان هایی به وجود میاد که میگن مثلا مثل جریان دیزم امثال اینها که اونا میگن خدا مانند ساعت ساز لاهوتی است زمین را دنیا را جهان را ساخته خودش کار میکنه پس توش دخالت دیگه نمیکنه خدا چرا چرا اینو میگه میخواد بگه خدا وحی دیگه نمیفرسته این معنیش اینه که در رنسانس در نهضت اصلاح دین گفتن فقط کتاب مقدس در اون دوره میگه کتاب مقدسم حجت نیست یعنی چیزی به نام وحی نداریم معناش این میشه خدا هرچی بخواد بگه از طریق عقل انسان به انسان میگه میرسیم این ادامه کانت وقتی میرسیم میگن انسان دوره طفولیتشو پشت سر گذاشته و انسان دیگه الان بالغ شده دیگه نباید از هیچ نیروی بیرون از خودش تبعیت بکنه عصر جدید پس نه در واقع آقای ما تو قرون وسطا دیگر فرمانروایی کامل داشتیم ولی تو عصر جدید رسیدیم به خود فرمانروایی کامل کتاب مقدس خواستم میپذیرم نخواستم نمیپذیرم و اگه پذیرفتم خودم تفسیر میکنم هرچه خودم برداشت کردم اکنون با این میگن رسیدیم به خود فرمانروایی دیگر فرمانروایی را پشت سر گذاشتیم شخصیتی به نام پلتیلیخ یا پولتیش میاد میگه که ما در قرون وسطی دیگر فرمانروایی داشتیم در بعد از قرون وسطا رسیدیم به خود فرمانروایی ولی باید حرکت بکنیم تا در آینده حالت آرمانی اینه که برسیم به خدا فرمانروایی خوب بنابراین میخوام بگم این اصل زیربنایی عصر جدید باهاش آغاز شده و معلوم است که میتونه کسی بگه که مهمترین حق انسان اینه که من خود من فرمانروای خودم باشم من فرمانروای خودم باشم خودم اختیارم به عهده داشته باشم البته اینجا سوال پیش میاد که آقای تیلیش میگه خود فرمانروایی خدا فرمانروایی یه چیز دیگریست اگه شد این دوتا با هم ناسازگاره باید ببینیم که آیا متون اسلامی هم همین گونه است یا نه اینجا یه قضیه را اما سوالی که گفت ابتدای بحثم مطرح کردم آیا اساساً خود فرمانروایی بالاترین ارزش برای انسان هست یا نیست برای نمونه یک کتابیست به نام معنای زندگی که مترجمش از خانم دکتر اعظم پویا تو اون کتاب که مجموعه مقالات و ترجمه شده یه مقاله تحت عنوان دین به زندگی معنا می نویسنده ظاهراً اسم مستعاره و اسم واقعیش نیست ایشون میگه که به مثال مسئلهای را مطرح میکنیم میگه من سالها پیش داشتم از پلکان دانشگاه پایین میومدم و با یک دانشجویی بحث میکردم و میگه من در اون زمان لا ادری بودم یعنی کسی که میگوید من نمیدونم خدایی هست یا خدایی نیست من بودم دانشجو همه گفتم که هستم ولی چه خوب بود که خدایی باشد که مثلاً انسان بشه اعتماد بکنه سرانجام انسان روشن باشه من دوست دارم برام اثبات بشه که خدایی هست و به اصطلاح خانم حالا میانسالی مثلا میگه خانم حالا ترجمه فارسی پخته یعنی میان سال که تو دانشجوی کلاس دیگری بود و من میدونستم که ملحده بشه اومد حمله کرد به من و به شدت که این مزخرف ترین حرفیه که تا الان شنیدم یعنیما یک دنبال یک نیروی پدر آسمانی بگردیم که حاکم بر ما باشه ما باید خودمون فرمانروای خودمون باشیم نه یک خدای یک موجود بالاتر فلان و اینها این آقای هاپ واکر میگه که خوب من حرف اون خانم ملحد می خوام تحلیل کنم اون خانم میگه که مهمترین ارزش برای انسان خود فرمانروایی یه جمله و خدا فرمانروایی با با خود فرمانرو ناسازگار خدا فرمانروایی و ناسازگار میگه ولی من هاپ واکر میگم نه بزرگترین ارزش برای انسان خود فرمانروایی نیست مثال میزنه میگه فرض کنید دو حالت شما در این اتاق نشستید روی یه صندلی در اتاق بسته است تو این اتاق کاملاً آزادید هر حرکتی هر کاری بخواید میکنید تو اتاق ولی داره پنجره اتاق بسته میشه و به تدریج گاز سمی وارد اتاق میشه گاز سمی وارد اتاق میشه و پنجره هم بسته میشه و خوب قاعدتاً سرنوشت انسان آینده انسان معلومه میگه این حالت تصور بکنید اما یه حالت دیگه شما تو این اتاق روی صندلی بسته شده هیچ حرکتی نمیتونید بکنید هیچ آزادی ندارید تو اتاقم هوا آلوده سمیه ولی به تدریج پنجره داره باز میشه و هوای جدید داره میاد توی اتاق کدوم یک از این دوتا را ترجیح میدهید مگه من به اصطلاح دومی را ترجیح میدم ترجیح میدم روی صندلی بسته باشم آزاد نباشم ولی آینده خوش در انتظار من باشه بنابراین ایشون میگن که اون حالت اول خود فرمانروایی بود این حالت دوم من اصلا آزادی ندارم ولی آینده خوبی در انتظارم هست ایشون میگن مهمترین ارزش برای من این است که حتی اگر خود فرمان را روان باشم آینده خوبی در انتظار من باشد این برام مهمترین ارزشه نه خود فرمانروایی سوال مطرح کنیم آیا برای خودمون آیا خود فرمانروایی بالاترین ارزش برای انسان هست یا نیست اینکه من خودم فرمانروای خودم باشم اینکه دیگری فرمانروای من نباشه خودم بتونم راجع به همه چیز خودم تصمیم بگیرم از نظر من هیچ ارزشی بالاتر از این برای انسان نیست و هیچ حقی بالاتر از این نیست مثالی که آقای هاپ واکر میزنه با مثال نمیشه در واقع مثال که شما میزنید با واقعیت خارجی مرتبط نیست دنیای ما اینگونه نیست که پنجرهای داره به طور اتفاقی باز میشود ما انسانها آینده خودمون را خودمون رقم میزنیم به طور اتفاقی رقم نمیخوره آینده را میسازیم بنابراین چه در مورد زندگی دنیایی چه در مورد زندگی اخروی ما آینده خودمون را خودمون داریم میسازیم و باید بسازیم و معلومه که بزرگترین برای من اینه که من را به عنوان یک انسان بالغ عاقل به رسمیت بشناسند به من بگن که تو به هیچ قیممی نیاز نداری به هیچ قیممی نیاز نداری تو خودت باید سرنوشت خودت تعیین بکنی از نظر من کاملا روشنه این مهمترین حق انسانه مثال لوس ها پاکر درست نیست تطبیق با زندگی انسان نداره زندگی انسان فرق داره چون انسان خود خودش چه در دنیا چه در سعادت اخروی خودش رقم میزنه اینجوری نیست که به طور اتفاقی پنجرهای باز بشه یا بسته بشه یا امثال اینها نه و بنابراین اگر من برقرار است که آینده خودم و سرنوشت خودم را خودم رقم بزنم موقع است که میگویم که پس من اگر باید خودم رقم بزنم باید خودم فرمانروای خودم باشم خب من اینو میفهمم که از آنجا که با حیوان متفاوت است حیوان با غریزه حاکمه و همه حرکاتش غریزی ولی من میفهمم که عاقلم و خودم باید سرنوشت خودم را رقم بزنم پس مهمترین ارزش من اینه که فرمانروای خودم باشم اما سوال مسئله فوق العاده مهمه از اینجا تا اینجا طرح مسئله کردم و نظرم را هم بیان کردم مهمترین ارزش برای انسان خود فرمانرواییست به راهت می گوید دیگر فرمانروایی را نمیپذیرم دیگر فرمانروایی را نمیپذیرم در جلسات آینده و بحث میکنم که آیا مثلا مسئله تقلید پدر شیعه مثلاً مطرح است آیا از نوع دیگر فرمانروایی هست یا نیست آیا در امور اعتقادی ما دیگر فرمانروا هستیم یا نه مقصودم از دیگر فرمانروایی که انسانی دیگر بر من فرمانروا باشد انسان دیگر فرمانروای من باشد دقیقا آیه که یه بار دیگه بهش اشاره کردم اتخذ احبارم و رهباننهم ارباب من دون الله این که یک کسی حاکم من باشه به معنای اینکه هرچه گفت من بگویم سمعا و طاعتا دیگر فرمانرواییست و به نظر من ناپسنده زیربنایی را ازش بحث میکنم من باید خودم فرمانروای خودم باشم هر چیزی که با این خود فرمانروایی من ناسازگار باشه نمیپذیرم هیچکس حق ندارد به من بگوید من میخواهم تو را به بهشت ببرم من خودم باید تصمیم بگیرم و حرکت کنم و به بهشت بروم بهشت را ترس کنم کسی نشدنی است و نه مطلوب است به من بگه نه نمیفهمی من میخوام یک حتی چه نقطهای را نقل میکند حتی کسانی شخصیت بزرگی مثل مرحوم مطهرین نقل کرده به عنوان یک عملی که مثلاً گویا پیامبر انجام داده میگه او سرا را آوردند دستاشونو بسته بودن و میآوردن وقتی آوردن پیامبر وقتی دیدشون یه لبخندی زد یکی از این اسرا گفت که دو شان شماست که ما را تمسخر کنیم اسیریم ولی شما نباید ما را مسخره کنی و بخندی به ما دیگران همه جا هست که پیامبر فرمود که به این میخندم که من با این زنجیرها میخواهم شما را به بهشت ببرم بازو و شما مقاومت میکنید نقل عرض میکنم حتی مرحوم مطهری هم نقل کرده و از نظر من کاملا حرف پوچ و بی معناش میگیم میشود با زنجیر تصویر را به بهشت برد با زنجیر به بهشت ببریم با طناب بهش ببریم بهش میگه رفت بردنی است اگر بهشت بردنی است که کل قرآن را باید خودش تلاش کرده کاملا هر آنچه که با اسیره پیامبر عمل پیامبر نقل شده که با قرآن مجید ناسازگاره معلومه باید کنار گذاشته بشه و این حرف هم با عقل ناسزاگاری هم با نقل هم با قرآن و بنابراین باید کنار گذاشته بشه کار ندارم سندش چیه چون من تو روشم به سند در مرحله آخر نگاه میکنم اگر با قرآن و عقل ناسازگار بود کنار میگذارد با زنجیر به بهشت نمیتوان برد بهشت کسب کردنیست و انسانی میتواند بهشت را کسب بکند که فرمانروای خودش باشد خودش باید بنابراین خود فرمانروایی بالاترین ارزش برای انسانه حالا سوال اینه که خیلی این بودش که دیگر فرمانروایی مردوده دیگر فرمانروایی مردوده شما شاید مقصودم از دیگر فرمانروایی اینکه انسان دیگری اینجا یعنی انسان دیگر حتی اگر اون انسان رسول الله صلی الله باشد قرآن میفرماید که مثلاً این آیه رو دقت بفرما روش قل یا اهل الکتاب اصلا بگو ای اهل کتاب اسلام آوردید مسلمان شدی فین اسلمو فقط اگه اسلام آوردن از هدایت شدن و این تولا اگر رو برگردوندن نرفتن فما علیک البلاغ خیلی جالبه فقط و فقط وظیفه ۱۱ تا میفرماید داریم که ما علی رسول الله دیگری هم میفرماید انما انت مذکر علیه یادآوری کنند بنابراین پیامبر فقط میرسونه ها وحشت از این نکنیم که بنده بگویم پیامبر اینکه من از پیامبری اطاعت بکنم با خود فرمانروایی من سازگاراره چون من پیامبر را سخنش را میشنوم میسنجم قرآن ازم خواسته اگر دیدم با عقل و فطرتم سازگاره میرم زیر بارش بنابراین در واقع آنچه که حاکم است عقل و فطرت خودم هست او داوری میکند که این حرف درست بود بنابراین این پس دیگر فرمانروایی به معنای فرمانروایی انسان دیگر حتی اگر اون انسان دیگر پیامبر باشد حضرت محمد باشد حضرت علی باشد هر کس دیگری باشد اینجا دیگر فرمانرومن سخن پیامبر را سخن با عقل و فطرتم میسنجم قرآن مجید را هم میسنجم قرآن مجید را ما از پیامبر دریافت کردیم پس دیگر فرمانروایی نمیپذیریم اما سوال اینه آیا خود فرمانروایی که گفتم بالاترین ارزش است با خدا فرمانروایی سازگاری دارد یا ندارد آیا به قول پروتئلیش خود فرمانروایی یه مرحله است خوبه بهتر از دیگر فرمانرواییه ولی بالاترین مرتبه بالاتری هم وجود داره و اون خدا فرمانرواییه آیا این دوتا با هم ناسازگاره خدا فرمانروایی با خود فرمانروایی این حرفی که میخوام بزنم زیربناست اساس ها هرچند فشرده دارم بحث میکنم ببینید باید نگاه کنیم نگاه اسلام به انسان چی به عقل انسان چیه به فطرت انسان چی یادمون باشه اگر قرارشد که عقل و فطرت من پیامبر باطن باشد یعنی پیامبر خدا باشد که در کتاب شریف تحف العقول آمده که خداوند تو تا حجت برای انسان قرار داده یک حجت ظاهر و یک حجت باطل حجت باطن عقوله انسان هاست امام علی علیه السلام هم می فرماید العقل رسول حق میفرما و روایات اینگونه هم داریم مثلا این تعبیر از دینو لا یسلحه الا دین را هیچی درست نمیکنه اصلاح نمیکنه مگر عقل بر دین حاکمه دینو اصلاح میکنه و میفهمه که کجاش درسته چیکارش بکنیم حالا قضیه اینجور میشود بحث عقل من فطرت من اسلامی پیامبر حضرت حق است خداوند است و این پیامبر درباره پیامبر دیگر که پیامبر ظاهر هست داوری میکند و میگوید که آیا واقعاً اون شخص مدعی نبوت پیامبر خدا هست یا پیامبر خدا نیست او داوری میکند چگونه داوری میکند حرفهاش را میسنجد اگر حرفات با عقل و فطرت با من عقل با فطر من فطرت که من پیامبر باطن سازگار بود میپذیرم اگه سازگار نبود فناوری اگر متون اسلامی اینگونه میگوید که ما یه پیامبر باطن داریم که عبارت است از عقل و فطرت و ای پیامبر باطن است که حکم میکند آیا محمد صلی الله علیه و آله پیامبر خدا هست یا نیست آیا قرآن مجید کتاب سخن خداوند هست یا نیست آیه واقعا میتواند سخن خداوند باشه یا نه اگر قرار شد که پیامبر باطن خرد که در درون من نهفته است اون حاکم باشد بر پیامبر ظاهر که باید باشد موقع است که نتیجه میگیرم خدا فرمانروایی عین خود فرمانرواییست در واقع هر جا انسان دیگر فرمانروایی را بپذیرد معناش اینه که عقل و فطرتش را زیر پا گذاشته اغلب فطرت زیر پا گذاشته و عقل و فطرت پیامبر حضرت حقه حق نداره زیر پا بگذاری حق نداری نادیده بگیری اگر اینجوری شد دیگر فرمانروایی که مردودهای چیه خود فرمانروایی عین خدا فرمانرواییست خود یعنی چی من فرمانروای خودم باشم من وقتی میگویم من یعنی خرد من یعنی درون من یعنی آنچه که مرا متمایز میکند با حیوانات فرق من با یک گوزن اینه گوزن فقط غریزه دارد و بر اساس غریزه زندگی میکند ولی من یک فطرت دارم فطرت با غریزه فرق داره و یک خرد دارم عقل دارم من با عقل و فطرتم زندگی میکنم گوزن با غریزه زندگی میکند عقل و فطرت من پیامبر خداست و مهمترین پیامبر خداست و به تعبیری که از قدیم مطرح بوده حجت کبریاست مهمترین حجته و به تعبیری حجت الحجج حجت حجتهاست چرا حجت الحججه برای اینکه اوست که حکم میکند خدایی هست اوست و حکم میکند باید دین داشته باشیم میکند خدا پیامبری فرستاده اوست حکم میکند که کتابی فرستاده حکم میکند کتابی که اکنون به نام قرآن در دست ماست کتاب خداست اوست که حکم میکند که کتابی که اکنون به نام قرآن در دست ماست از کتابهای دیگری که ادعا میشود اونها هم از طرف برتر و بالاتر است و امثال اینا همه چیز را او دارد پس او حجت الحجج هرچه حجیت دارد از او گرفته بنجام میرسیم که خداوند در واقع از من میخواهد که خردم را حاکم کنم خردم چه میگوید خردم پیامبر خود خداست اگر یه پیامبر از طرف خدا در خون من قرار گرفته و خدا از طریق اون پیامبر با من سخن میگویه و او حجت اصلی هست پس خدا فرمانروایی عین خود فرمانرواییست بزرگترین ارزش برای انسان خود فرمانروایی است و خوب چرا چون خود فرمانروایی عین خدا فرمانرواییست عین خدا فرمانروایی است هیچ چیز دیگری نیست سوال اول را تکرار بکنم موضع متون اسلامی درباره خود فرمانروای انسان چیست مهمترین متن قرآن مجید در رتبه بعد مثلاً سخنان پیامبر سخنان امام علی امثال اینها مهمترین اسلام متون اسلامی خود فرمانروایی انسان را به رسمیت میشناسد تایید میکند که انسان فرمانروای خودش باشد به عنوان یک حق زیربنایی بنده گویم که یک مرحله بالاتر یه مرحله بالاتر نخود فرمانروایی انسان را به رسمیت میشناسد نه تنها خود فرمانروایی انسان را به رسمیت میشناسد نه این چیزی نیست میشناسد به رسمیت ولی این نیست مسئله دیگره مسئله چیز دیگری است مهمترین مخذه قرآن مجید از انسان اینه که چرا فرمانروای خودت نیستی اصلا قرآن مجید میگوید می فرماید همه انحرافات انسان مال اینه که فرمانروای اگر فرمانروای خودش بود فرمانروایش اصلا انحراف انسان از اونجا آغاز میشه که دیگری را به عنوان فرمانروا قبول بکنه حالا چه دیگران انسانها باشه و چه عکس کنم خدمتتون که چیزی به نام خدا خدایی که مخالف عقل و فطرت بشر سخن بگوید خدایی که مخالف عقل و فطرت بشر سخن میگوید نیست این خدایی است که ما ساختهایم این خدا خالق ما نیست مخلوق ماست این خدا نیست این خدا را بی جهت بالا قرارش دادید خدایی که خالق من هست خالق عقل و فطرت به من دستور داده که هیچ گاه تو حق نداری پیام این پیامبر را نادیده بگیرید هیچگاه حق نداره زیر پا بگذاریم سخنش را حق نداری نادیده بگیری باید اینجاست که مثلاً من گفتم بزرگترین مواخذه انسان تعبیر افلا تعقلون چند بار توی قرآن مجید آمده افلا تعقلون چند بار توی قرآن مجید همین تعبیر یک تعبیر مکرر در قرآن مجید آمده تعبیر چند بار توی قرآن آمده اصلا میگه انا قرآن عربی به زبان مادریتون فرستادیم که بفهم برای اینکه برای اینکه به اصطلاح تعقل بکنیم و به اصطلاح پس انسان فرستاده پیامبر به اصطلاح مهمترین ماخذه قرآن مجید اینه که چرا تعقل نمیکنید و مهمترین به اصطلاح توی مثلاً کتاب شریف غرالحکم را شما نگاه بکنید ببینید چقدر ماخذه کرد سخنان پیامبر هم هست که میگه فقط و فقط با عقل که میتونه یک انسان دین تعبیر اینه کسی که تعقل نمیکند دین ندارد ایمان ندارد و امثال اینها بنابراین جمله آخر برسم و اون اینکه نه تنها اسلام متون اسلامی خود فرمانروایی انسان را تایید کرده بلکه مهم معاخذه قرآن از انسانها اینا که چرا خودتون فرمانروای خودتون نیستید اگر خودت واقعا فرمانروای خودت باشی در واقع خدا فرمانروای توست چرا چون خودت یعنی عقل و فطرته خود من انسانیت من به عقل و فطرتم بسه بستگی داره و عقل و فطرت من میگه که باز روایت داریم که از امام علی که عقل هیچگاه انسان را فریب نمیدهد عقل حرف حق را میزنه باید از عقل تبعیت کرد اگر واقعا از عقل و فطرت تبعیت کنیم از خدا تبعیت خدا فرمانروایی و خود فرمانروایی به معنای واقعی یکیست و هیچ تفاوتی با هم نداره و مهمترین وظیفه انسان اینه که فرمانروای خودش باشه و مهمترین خواست قرآن از انسان اینه که فرمانروای خودش باشه این اصل زیربنایی حقوق به اصطلاح بشر هست خوب و صلی الله علی محمد و آل محمد.